ماندن و رفتن! | ... |
گویند: صاحبدلی برای اقامه ی نماز به مسجدی رفت.
نمازگزاران همه او را شناختند پس از او خواستند که بعد از نماز بر منبر رود و پند گوید.
او نیز پذیرفت. نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحبدل برخاست و بر پله ی نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آنگاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است برخیزد.
باز کسی برنخاست.
گفت: شگفتا! از شما که به ماندن اطمینان ندارید اما برای رفتن نیز آماده نیستید!
[سه شنبه 1394-06-10] [ 09:34:00 ق.ظ ] |
فرم در حال بارگذاری ...