یک شبی مجنون، نمازش را شکست،

بی وضو در کوچه لیلا نشست.

عشق، آن شب مست مستش کرده بود.

فارغ از جام الستش کرده بود.

گفت: یا رب ازچه خوارم کرده ای،

بر صلیب عشق دارم کرده ای،

خسته ام زین عشق، دلخونم نکن.

من که مجنونم، تو مجنونم نکن،

مرد این بازیچه دیگرنیستم،

این تو و لیلای تو، من نیستم.

گفت: ای دیوانه! لیلایت منم،

در رگت پنهان و پیدایت منم،

سالها با جور لیلا ساختی،

من کنارت بودم و نشناختی.

نظامی

موضوعات: اخلاقی  لینک ثابت